جدول جو
جدول جو

معنی درست آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

درست آمدن
(بِ زَ / زُ فِ رِ دَ)
به موقع آمدن. بهنگام آمدن:
بدو گفت خسرو درست آمدی
که از جان تو دور بادا بدی.
فردوسی.
، صحیح و راست و عقلائی بودن. موافق عقل بودن. خردپسند بودن. راست و صحیح بودن. منطقی بودن. صادق آمدن:
چوافراسیاب این سخن بازجست
همه گفت گرسیوز آمد درست.
فردوسی.
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیر مسیح و ره زردهشت
نیامد همی زند و استش درست
دورخ را به آب مسیحا بشست.
فردوسی.
هرچند اندیشه می کنم درست نمی آید که ده هزار سوار ترک در میان ما باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 489).
گر قول آن حکیم درست آید
با او مرا بس است خردداور.
ناصرخسرو.
قول حکما درست آمد که گفته اند دوستان در زندان بکار آیند. (گلستان سعدی).
پند و وعظ از کسی درست آید
که به کردار خوب وچست آید.
اوحدی.
استقناف، درست آمدن رای و تدبیر. (از منتهی الارب)، کامل آمدن. بی نقص بودن. تمام و کامل بودن:
چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد
که دیر آی و درست آی ای جوانمرد.
نظامی.
ز بی آلتان کار ناید درست.
نظامی.
ناید خود از شکسته دل اندیشه ها درست.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درست شدن
تصویر درست شدن
ساخته شدن، آماده شدن
اصلاح شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درست کردن
تصویر درست کردن
ساختن، آماده کردن، تربیت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریغ آمدن
تصویر دریغ آمدن
مضایقه کردن از دادن چیزی به کسی، خودداری از کمک کردن به کسی، دریغ داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست آمدن
تصویر راست آمدن
سازگار شدن، هماهنگی یافتن، جور درآمدن، درست درآمدن، تحقق یافتن، نظم و ترتیب یافتن، دارای سر و سامان شدن، به اندازه درآمدن، مطابق شدن، به صلاح بودن، درست بودن، برای مثال مستوری و عاشقی به هم ناید راست / گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز (سعدی۲ - ۷۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ سَ / سِ سِ شُ دَ)
ساختن. مرمت کردن. (ناظم الاطباء). آماده کردن، ترتیب دادن. (ناظم الاطباء). مقرر داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تدوین کردن. تنظیم کردن:
یکی بانگ برزد بر او مرد است
که تو دفتر خویش کردی درست ؟
فردوسی.
بهر شاه بر باژ کردم درست
جز از کام شه کش نیارست جست.
اسدی.
من بیست و اند کتاب جمع آوردم از آنک ختأنامه (خدای نامه) خوانند و درست کردم تا ملک به عرب افتادن. (مجمل التواریخ و القصص). ما از هر مقالت که موبدان و صاحب روایت (کذا) دعوی کنند که از کتب قدیم بجهد بیرون آورده اند و درست کرده نبشتیم مختصر. (مجمل التواریخ والقصص). تسدید، راست و درست کردن. جدّ، درست و راست کردن کار. سم ّ، راست و درست کردن چیزی را. مجادّه، درست و تحقیق کردن چیزی را. (از منتهی الارب)، تصحیح. (المصادر زوزنی) (دهار) (تاج المصادربیهقی) (منتهی الارب). اصلاح کردن. تصحیح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رفع عیب کردن. بی نقص کردن:
گر این کین ز ایرج بده ست از نخست
منوچهر کرد آن بمردی درست.
فردوسی.
، آموختن. نیک آموختن. یاد گرفتن: قرائت خود را درست کردن، روان کردن: اغلب اوقات فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده بر سر هم شکستندی. (گلستان سعدی).
- درست کردن حمد و سوره، تجوید آن را آموختن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
او که الحمدرا نکرده درست
ویس و رامین چراش باید جست.
اوحدی.
دانی حساب گندم خود جو به جو ولی
الحمد را درست نکردی ز کودکی.
اوحدی.
- درست کردن قرآن، آموختن آن. علم تجوید فراگرفتن. تصحیح قرائت. تجوید قرائت. و در این بیت سعدی (در مدح رسول اکرم) لطفی خاص در استعمال این کلمه است:
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانه هفت ملت بشست.
و شیخ اجل در این بیت از قرآن، سبق اراده کرده است چنانکه مولوی از سبق قرآن:
مصطفی را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق.
(از یادداشت مرحوم دهخدا).
، اثبات. (از دهار). اثبات کردن. ثابت کردن. بثبوت رسانیدن. محقق کردن. مبرهن کردن.مدلل کردن. مقرر ساختن. قبولاندن. محقق داشتن. مقرر داشتن:
سیاوخش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست.
فردوسی.
همین پادشاهی که میراث تست
پدر بر پدر، کرد شاید درست.
فردوسی.
دیوانه ای را پسری زاد اندر دیوانگی وی، اصحاب رای گفتند که آن فرزندی زنی ست و بویعقوب گفت که نیست چون عقد نکاح پیش از جنون وی درست بود. پس چون مسأله درست کرد طاهر گفت صدق ابویعقوب. (تاریخ سیستان).
گفت [بزرجمهر] نخست ثقه درست کردم که هرچه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341).
به پوزش کنی بی گناهی درست
همان بنده باشی که بودی نخست.
اسدی.
بهر شاه بر باژ کردم درست
جز از کام شه کس نیارست جست.
اسدی.
که هر سخن به زبان در توان گرفت ولیک
درست کردن بر عقل هر سخن نتوان.
قطران.
اگر کسیت بکار است کاین بیاموزد
درست کردی بر خویشتن که تو نکنی.
ناصرخسرو.
پس درست کردیم که نفس را منزلت لوح است. (رسالۀ پاسخ نامۀ ناصرخسرو). استخراج این نسب او [نسب افریدون] از کتب درست کرده اند. (فارسنامۀابن البلخی ص 11). درست کرده شد در این کتاب در مواضعی که علی (ع) از هر یک از صحابه بهتر است. (نقض الفضائح ص 135). در سرای عمید ابوالمعالی شیعی بر وی حجت الحاد به مواجهه درست کردند. (نقض الفضائح ص 93). اول فتوی به خون ملاحده در خانه ایشان درست کردند. (نقض الفضائح ص 93). ما خود بحمد اﷲ و منه درست کردیم که نسب نه از شرایط امامت است. (نقض الفضائح ص 22).
من با پسرش رنگ رزانیم هر دو تن
این قول را درست به داور همی کنم.
سوزنی.
درست کرد به قاضی که مر ورا پدرم
درود بر پدری باد کش تو فرزندی.
سوزنی.
نطق کواکب نه چون نطق انسان باشد چه نطق انسان به تجویف شش باشد... و ایشان را از این علت هیچ نباشد چه ما در علم هیئت درست کرده ایم که در میان افلاک تجویف نیستی. (یواقیت العلوم).
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهیست سست.
سعدی.
، یقین کردن. تصدیق کردن. صحیح شمردن:
از ایرانیان هر که نزدیک تست
که کردی بدل راستی شان درست.
فردوسی.
، تحقیق. (از دهار).
- درست کردن سخن، تحقیق کردن آن. یقین کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
فرستاده را خواند و پرسید چست
از او کرد یکسر سخنها درست.
فردوسی.
، حق. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار)، شفا دادن. شفا بخشیدن. علاج کردن. چاره کردن. درمان کردن. خوب کردن. صحت بخشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سالم کردن. سلامت دادن. بهبود بخشیدن.تندرست کردن:
بسی خیمه ها کرده بود او درست
مر آن خیمه های ورا چاره جست.
عنصری.
اما برگ تر او [لبلاب] اندر شراب بپزند و بر جراحتها نهند درست کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ... ریش طبقۀ قرنیه را درست کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سخاش گاه سخاخستگان محنت را
کند درست چو کژدم گزیده را افیون.
قطران.
در خم آن حلقه که چستش کند
جان شکند باز درستش کند.
نظامی.
، استوار کردن. محکم کردن. جزم کردن.
- عزم درست کردن، عزم جزم کردن. عزم محکم کردن. استوار کردن اراده: پس طاهر را معلوم که مردمان با او [با لیث] یکی شده اند و بیشتری از سپاه عزم درست کرد که برود از سیستان. (تاریخ سیستان).
- نیت درست کردن، جازم شدن بر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : محمد رسول فرستاد به مأمون ونامه کرد... مأمون اجابت نکرد. محمد نیت درست کرد بر خلع مأمون. (ترجمه طبری بلعمی).
، صاف کردن. (ناظم الاطباء). تقویم. (یادداشت مرحوم دهخدا)، بند کردن و جلو گرفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
آماده شدن. مهیا شدن. ساخته شدن.
- امثال:
با این چیزها قبر آقا درست نمی شود. (امثال و حکم).
، صحیح و سالم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). استصحاح. (تاج المصادر بیهقی). بهبود یافتن. تندرست گشتن. صحت یافتن: تیری بیامد بر چشم قتاده بن النعمان و یک چشم او برکند و بروی او فروافتاد، قتاده بنشست و آن چشم خویش بر دست گرفت، پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم به دست مبارک خویش آن چشم قتاده بازجای نهاده بود و باد به وی دمیده چشم وی درست شد بهتر از آنکه اول بود. (ترجمه طبری بلعمی).
بمان تا شوند از پزشکان درست
زمان جستن اکنون بدین کار تست.
فردوسی.
ز یک عطاش توانگر شود دو صد درویش
شود درست ز یک دیدنش دو صد بیمار.
قطران.
تباه اگر بخورد زو شود بوقت درست
درست اگر بخورد زو نگردد ایچ تباه.
قطران.
کی شود هیچ دردمند درست
زین طبیبان که زار و بیمارند.
ناصرخسرو.
همه اعضای او درست شد چنانکه گوئی بیمار نبود. (قصص الانبیاء ص 140). زنخ او سست شد چنانکه هیچ سخن نتوانست گفت، یعقوب او را دعا کرد خدا او را صحت بخشید و درست شد. (قصص الانبیاء ص 86).
هر آن بیماری که از آن خرما بخورد درساعت درست شود. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). ریشها [در مسکنهای شمالی] زود درست شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریش را داروی خشک کننده باید تا درست شود و مضرت داروی تر پیشتر یاد کرده آمده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). روزه دارید تا درست شوید. (کیمیای سعادت). اسماعیل دست او بگرفت و او درست شد. (جهانگشای جوینی). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان سعدی).
هر گه که گویم این دل ریشم درست شد
بر وی پراکند نمکی از ملاحتش.
سعدی.
، اصلاح شدن. مرمت شدن. بهتر شدن. (ناظم الاطباء). به گونۀ نخست بازگشتن:
به جفا دل منه که چست شود
آنچه بشکست کم درست شود.
اوحدی.
اسحنفار، راست و درست شدن راه. (از منتهی الارب). وعوره، درست شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی)، کامل شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). استوار و برقرار و مقرر شدن. پایدار و پابرجا شدن. استقامه. (از منتهی الارب). جایگیر شدن:
چو اندیشه شد بر دلش بر درست
درغار تاریک چندی بجست.
فردوسی.
ز گفتار او گردیه گشت سست
شد اندیشه ها بر دلش بر درست.
فردوسی.
کنون رای هر دو بدان شددرست
که از کین همی دل نخواهیم شست.
فردوسی.
وزآن پس بر آن رایشان شد درست
که یکسر به خون دست بایست شست.
فردوسی.
جو توشۀ پیغامبران است وتوشۀ پارسا مردمان که دین بدیشان درست شود. (نوروزنامه). اقناف، درست شدن کار. تهادن، درست و راست شدن کار. (از منتهی الارب)، ثابت شدن. مدلل و مبرهن گشتن. محقق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقرر شدن. (اصطلاح تاریخ بیهقی). تحقق. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بتحقیق پیوستن. یقین شدن. مسلم شدن. باور شدن: درست شدن خبر، تحقیق آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تقرر. (دهار) : قتیبه... عزم کرد که از خراسان به خوارزم شود و آنجا حصار گیرد نامه نوشت از سلیمان به خویشتن که به نزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه... بر دست وی شهرستان قسطنطنیه گشاده شود. (ترجمه طبری بلعمی). خبر به هرمز بردند که پرویز بگریخت پس آن تهمت [که ملک پدر طلب همی کند] بر پرویز درست شد. (ترجمه طبری بلعمی). آن روز که زید بن حارثه به در مدینه آمد... همی گفتی که از قریش فلان و فلان را بکشتند... کعب بن اشرف گفتی این نشاید بودن... چون خبر درست شد او به مکه شد و مردمان را تعزیت کرد. (ترجمه تاریخ طبری).
تو بر اختر شیرزادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست.
فردوسی.
مرا آن سخن این زمان شد درست
ز دل مهربانی نشایست شست.
فردوسی.
شود آن زمان بر دل ما درست
که از کینه دلها نخواهید شست.
فردوسی.
یکایک بدان رایشان شد درست
کزآن روی چاره ببایست جست.
فردوسی.
مگر کاین شود بر سیاوش درست
کنون چارۀ این ببایدت جست.
فردوسی.
درست شد که حیوان نه از پس نبات بود. (کشف المحجوب سگزی). آنچه یافته آید و درست شود بر دار می کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی [کوتوال] فرستاد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید... و خبر جز خیر و خوبی نیست... پس ازآن درست شد که پیغامهای نیکو بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 66).
شد این آگهی زی سپهبد درست
سبک هر دوان را گرفت و بجست.
اسدی.
عزیز چون آن بدید گفت یقین درست شد و وسوسۀ شیطان از دل من زایل شد. (قصص الانبیاء ص 183). عرض کرد ملکا مرا از دوستان وی گردان، ندا آمد که یاموسی پیغمبری تو درست شد. (قصص الانبیاء ص 112).
اکنون که شد درست که تو دشمن منی
نیزاز دو دست تو نگوارد شکر مرا.
ناصرخسرو.
پیغامبر ایشان رااز کشتن پرویز در آن ساعت خبر داد... و بعد چندی که سخن پیغامبر علیه السلام درست شد باذان در آن معجز مسلمان شد. (مجمل التواریخ و القصص). ابن المقفع در کتاب سیرالعجم می آورد که بناء همدان ملکی کرده است که دیوان در فرمان او بودندی پیش از سلیمان و از این جایگه درست می شود که ملک جمشید بوده است. (مجمل التواریخ والقصص). آنچه در عهد امیر حمید بوده است بتمامی در کتاب خویش یاد نکرده و همچنین آنچه بعد از امیر حمید ما را درست شده است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 115). امروز درست شد که دین حق اسلام است. (تذکرهالاولیاء عطار). از مذهب خواجه این معنی درست شد و... (کتاب النقض ص 486). به گواهی خواجه امام عبدالحمید بن عبدالکریم حنفی... الحاد به دین ابوالفتوح درست شد. (نقض الفضائح ص 93). پیش قضاه اسلام درست شده بود... که میان خمر و زمر و فسق و فجور صحابۀ پاک و زنان رسول (ص) رابد گفته بودند. (نقض الفضائح ص 152). یوسف (ع) آنها را که به خدائی نشایند خدای می خواند نه نبوت او را نقصانی می کند و نه بدان قول خدائی بدیشان درست می شود. (کتاب النقض ص 362). چون درست شد که مذهب مجبران به گبرکی ماننده تر است در این صورت این قدر کفایت است و تمام... (کتاب النقض ص 446).
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی.
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
بترک خویش بگو ای که طالب اوئی.
سعدی.
مرا به منظر خوبان اگر نباشد کار
درست شد بحقیقت که نقش دیوارم.
سعدی.
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ می زنم.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
اکنون که بی وفایی یارت درست شد
در دل شکن امید که پیمان شکست یار.
؟
، روشن شدن. معلوم شدن:
کم و بیش ایشان همه بازجست
همی بود تا رازها شد درست.
فردوسی.
چو نام و نژادم ترا شد درست
مرا هم بباید ز تو نام جست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَفْ فُ کَ دَ)
حالت تأثر دست دادن. متأثر شدن. محزون گردیدن. حالت دلسوزی و اندوه پیدا کردن. دل سوختن: کسری را به مشاهدات اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هر چند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه).
مرا رقتی در دل آمد برین
که پاکست و خرم بهشت برین.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(زِ تَ)
قرین درد و الم شدن.
- امثال:
مگر زبانت درد می آید، چرا از گفتن چیزی که ترا زیان ندارد امتناع ورزی. (امثال و حکم).
، بدرد آمدن. متألم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رنجیده خاطر شدن. آزرده شدن: سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی می رفت و پدریان را از آن نیک درد می آمد. (تاریخ بیهقی ص 58).
- به درد آمدن، درد گرفتن. متألم شدن. آزرده شدن. کوفته شدن. احساس غم و رنج کردن:
طفل را چون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج او بربیخت.
پروین خاتون.
- ، رنجور و کوفته شدن: سوارگان ما نیک بدرد آمده و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی... خللی افتادی بزرگ. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 446).
- ، متأثر شدن:
دل شیرین بدرد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد زباغش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ دَ)
سازگار آمدن. (آنندراج). سازگاری یافتن. هماهنگی یافتن. مطابقت داشتن. عملی بر وفق صواب صورت گرفتن. برابری کردن. یکسانی داشتن:
چگونه راست آید رهزنی را
که ریزد آبروی چون منی را.
نظامی.
عشق با نام و ننگ نایدراست
ندهد دست عشق و رعنایی.
عطار.
هستی ما و هستی تو دو نیست
راست ناید دویی و یکتایی.
عطار.
میباش و از مزاج حریفان نشان طلب
با طبع هرکه راست نیایی کران طلب.
نظیری (از آنندراج).
- امثال:
شمار (حساب) خانه با بازار راست نیاید.
کذب و جبن و احتکار و خست و رشوتخوری
هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن.
ملک الشعراء بهار.
- به عقل راست آمدن، با عقل مطابقت داشتن. سازگار عقل بودن. مطابق عقل بودن.
- بهم راست آمدن، متحّد و همسان و یکی شدن. یگانگی یافتن. یکجا جمع شدن. وحدت یافتن:
از سر گنج و مملکت برخاست
دین و دنیا بهم نیاید راست.
نظامی.
که عشق و مملکت ناید بهم راست
از این هر دو یکی میبایدت خواست.
نظامی.
مستوری و عاشقی بهم ناید راست
گر پرده نخواهی که درد دیده بدوز.
سعدی.
سعدیا مستی ّ و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگخوی.
سعدی.
- راست آمدن صحبت، موافق آمدن صحبت. (آنندراج) :
صحبت راست روان راست نیاید با چرخ
تیر یک لحظه درآغوش کمان میباشد؟
(از آنندراج).
، استقامت یافتن. قامت افراشتن. از کجی براستی گرائیدن:
نخلی که قد افراشت به پستی نگراید
شاخی که خم آورددگر راست نیاید.
ملک الشعراء بهار.
، درست شدن. اصلاح شدن. سر و صورت یافتن. بصلاح رسیدن. روبراه شدن. انتظام یافتن. صلاح پذیرفتن. مرتب شدن، منظم گشتن: بکشتن و حرب این کار راست نیاید. (تاریخ سیستان). بی وزیر کار راست نیاید. (تاریخ بیهقی). و با خود گفتم که چنین هم راست نیاید. (کلیله و دمنه).
بدین راست ناید کزین سبز باغ
گلی چند را سر درآری بداغ.
نظامی.
، صورت گرفتن. تحقق یافتن. بوقوع پیوستن. بحقیقت رسیدن. درست درآمدن. صادق آمدن. بدروع نینجامیدن. بکژی نکشیدن. مقابل ناراست آمدن: هر چیزی که از اصحاب الکهف گویند بنویس تا بنگریم که راست آید یا نه. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی). مرا یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که جدۀ تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید. (تاریخ بیهقی). اینک موی پیشانی و خاک خرابۀ خود بتو فرستادم تا در زیر پای خود درآوری و سوگند تو راست آید. (قصص الانبیاء ص 213) ، به اندازه درآمدن: او را بخواب گفته بودند که هر که این زره درپوشد و بروی راست آید جالوت بدست وی کشته شود. (قصص الانبیاء ص 144). طالوت بفرمود تا آن زره بیاوردند و آن سیصد و سیزده تن پوشیدند بر هیچکس راست نیامد. (قصص الانبیاء ص 144). جبرائیل ابراهیم را هدایت کرد و حجر بیاورد و راست آمد بر رکن کعبه که همان قدر جای بود. (مجمل التواریخ و القصص) ، درست آمدن.
- راست آمدن بسخن یا بگفتار، یا بوصف، یا بقلم، ادا شدن حق معنی با سخن و وصف و گفتار و قلم:
منعما شکرهای انعامت
بزبان قلم نیاید راست.
کمال الدین اسماعیل.
بسخن راست نیاید که چه شیرین دهنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم.
سعدی.
بگفتن راست ناید شرح عشقت
ولیکن گفت خواهم تازبان هست.
سعدی.
گر اشتیاق نویسم بوصف راست نیاید
کز اشتیاق چنانم که تشنه ماء معین را.
سعدی.
کمال حسن وجودت بوصف راست نیاید
مگر هم آینه گوید چنانکه هست حکایت.
سعدی.
بقلم راست نیاید صفت مشتاقی
سادتی احترق القلب من الاشواقی.
سعدی.
، مطابق درآمدن. درست درآمدن. با هم خواندن. مطابقت کردن. برابری داشتن. یکسانی داشتن:
اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم
قیاس راست نیاید به رستم دستان.
سوزنی.
و نامها مقابل کرده شد از بهر تجربت همه راست آمد چنانکه هیچ خطا نیفتاد. (راحهالصدور راوندی).
احتنان، تعادل، با یکدیگر راست آمدن. (زوزنی).
، ساخته بودن. برآمدن.
- راست آمدن به کسی، به او درست شدن. از او برآمدن. از او ساخته بودن: پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید و تو توانی پرسید. (تاریخ بیهقی).
، فراهم شدن. مهیا شدن. مقدور گردیدن. مطابق دلخواه شدن.
- راست آمدن کار، وسایل آن به نحوه دلخواه فراهم آمدن. مطابق دلخواه شدن امر. اسباب آن فراهم شدن:
راست گویم صنما بی قد تو
کار ما هیچ نمی آید راست.
خواجوی کرمانی (از ارمغان آصفی).
، تصادف کردن. مصادف شدن.
- راست آمدن با کسی، با او مصادف شدن. به او برخوردن
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ)
بدست آمدنی. سهل الحصول. مقابل صعب الحصول و متعذرالحصول
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بَ شُدَ)
تأخیر کردن:
ز کارش نیامد زمانی درنگ
چنین باشد آن کو بود مرد جنگ.
فردوسی.
، ماندن. اقامت کردن. توقف کردن:
به رفتن دو هفته درنگ آمدش
تن آسان خراسان به چنگ آمدش.
فردوسی.
چو آباد جایی بچنگ آمدش
برآسود و چندی درنگ آمدش.
فردوسی.
، مماطله کردن. اهمال کردن. دست دست کردن:
که تنها بر او به جنگ آمدی
چو رفتی به رزمش درنگ آمدی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گِ رِ تَ)
داخل شدن. وارد گشتن:
خاصترین محرم آن در شدم
گفت درون آی درون تر شدم.
نظامی.
یا از در عاشقان درون آی
یا از در طالبان برون رو.
سعدی.
- درون آمدن از پای، از پای درآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ناتوان گشتن:
چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد
درون آمد ز پا آن سرو آزاد.
؟ (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(بِ اَ دَ دَ)
صحیح نشان دادن. صحیح نمودن:
ز اختر یکی روز فرخ بجست
که بیرون شدن را کی آرد درست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ گُ)
دارای حسن ظن و عقیدۀ راسخ و ثابت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ گَ تَ)
از سر به زمین افتادن. لغزیدن بطرف زمین. در اصطلاح امروز، سکندری رفتن. (فرهنگ لغات و اصطلاحات مثنوی). کب. به سر درآمدن:
گفت من بسیار میافتم برو
در گریوه و راه و در بازار و کو
خاصه از بالای که تا زیر کوه
در سر آیم هر زمانی از شکوه
در سر آیم هر دم وزانو زنم
پوز و زانو زآن خطا پرخون کنم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
حسرت داشتن. (ناظم الاطباء) ، مایۀ افسوس خوردن شدن:
وه چه سنگی که خون خاقانی
ریختی نامده دریغ از تو.
خاقانی.
، حیف آمدن. روا آمدن:
نباید که خواهد ز ما باژ و گنج
دریغ آیدش جان دانا برنج.
فردوسی.
دریغت نیاید همی خویشتن
سپاهی شده زین نشان انجمن.
فردوسی.
تو زینسان آفریده بهر کاری
دریغ آید که مهمل درگذاری.
ناصرخسرو.
می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی.
سعدی.
دریغ آیدم با چنین مایه ای
که بینم ترا در چنین پایه ای.
سعدی.
بزرگی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فروماند.
سعدی.
بگفتا دریغ آمدم نام دوست
که هرکس نه در خورد پیغام اوست.
سعدی.
دریغ آمدم زان همه بوستان
تهیدست رفتن بر دوستان.
سعدی.
دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محلۀ کوران. (گلستان سعدی). گفتم دریغ آمدم که دیدۀ قاصد به جمال تو روشن گردد. (گلستان) ، مضایقه داشتن. روا نداشتن. بخل ورزیدن:
دریغ آیدت تخت شاهی همی
ز گیتی مرا دور خواهی همی.
فردوسی.
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بسیچ.
فردوسی.
شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان
نیست سزاوار گاو نرگس و ششماد.
ناصرخسرو.
مر ترا خانه ای دریغ آید
زین فرومایگان و اهل شرور.
ناصرخسرو.
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگرجانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم.
سعدی.
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ.
سعدی.
، دریغ آمدن از، چشم پوشیدن از. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دانشا چون دریغم آئی از آنک
بی بهائی و لیک از تو بهاست.
شهید.
، ترسیدن. هراسیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ نُ / نِ / نَ دَ)
شکست رسیدن. مغلوبیت دست دادن. هزیمت یافتن. (یادداشت مؤلف) :
به چیزی که بر ما نیاید شکست
بکوشید و با آن بسایید دست.
فردوسی.
به یک رزم کآمد شما را شکست
کشیدید یکباره از جنگ دست.
فردوسی.
شگفت است کآمد بر ایشان شکست
سپهبد مباد ایچ با رای پست.
فردوسی.
شب آمد درآمد به دارا شکست
سکندر میان تاختن را ببست.
فردوسی.
- شکست اندرآمدن به کسی (نیرویی) ، مغلوب شدن وی. شکست خوردن او:
کنون روز من بر سر آمدهمی
به نیرو شکست اندرآمد همی.
فردوسی.
به هشتم به مصر اندرآمد شکست
سکندر سر راه ایشان ببست.
فردوسی.
- ، قرین نابسامانی و خلل و بی نظمی شدن او:
چو لختی برآمد بر این روزگار
شکست اندرآمد به آموزگار.
فردوسی.
، رنجش و آزردگی رسیدن. رنجیدگی یافتن. (یادداشت مؤلف).
- شکست در دل آمدن، رنج و اندوه شدید آمدن:
همیدون چو او زد به سر بر دو دست
تو گفتی مرا در دل آمد شکست.
فردوسی.
، رخنه و خلل پیدا شدن. نقصان یافتن. فساد و ضعف و تباهی و رکود پدید آمدن. (از یادداشت مؤلف). خلل رسیدن. شکستگی و رخنه پدید آمدن. اختلال و نابسامانی دست دادن.
- شکست اندر آمدن به چیزی، رخنه و خلل پدید آمدن در آن چیز:
همی بود بر تخت زر چار ماه
به پنجم شکست اندرآمد به گاه.
فردوسی.
- شکست به بازار درآمدن،کاسدی آن. از رونق افتادن آن:
به بازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ کَ دَ)
دراز شدن. طولانی گشتن. طویل شدن.
- دراز آمدن سخن، طولانی شدن آن:
بیا و گونۀ زردم ببین و نقش بخوان
که گر حدیث نویسم سخن دراز آید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ شُ دَ)
بدست آمدن. حاصل شدن. یافت شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیدا شدن و حاصل گشتن. (ناظم الاطباء) :
دست ناید بی درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان.
مولوی.
- به دست آمدن، در اختیار قرار گرفتن. نصیب شدن: دین و دنیا وی را بدست آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
هرگز اندیشه نکردم که توبا من باشی
چون بدست آمدی ای لقمۀ از حوصله بیش.
سعدی (کلیات ص 492).
، عمل آمدن، صادر گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ دَ)
کنایه از تدبیر درست کردن:
شاه را این فریب چست آمد
خشت در کالبد درست آمد.
(از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست آمدن
تصویر دست آمدن
حاصل شدن، یافت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راست آمدن
تصویر راست آمدن
ساز گار آمدن، مطابقت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درست شدن
تصویر درست شدن
آماده و مهیا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقت آمدن
تصویر رقت آمدن
متاثر شدن، محزون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درست کردن
تصویر درست کردن
مرمت کردن، ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هست آمدن
تصویر هست آمدن
بوجودآمدن: (ازوی هست آید یا از چیزی بیرون بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریغ آمدن
تصویر دریغ آمدن
یا دریغ آمدن کسی را متاسف شدن وی حسرت خوردن او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز آمدن
تصویر دراز آمدن
طولانی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
داخل شدن درون رفتن، بیرون آمدن (از اضداد)، رسیدن، ظاهر شدن، روییدن سبز شدن، واقع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راست آمدن
تصویر راست آمدن
((مَ دَ))
سازگار شدن، هماهنگی یافتن
فرهنگ فارسی معین